هلیاهلیا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره

هلیا آوای زندگی

بدون عنوان

سلام دخمل نازم خوبی؟ امروز صبح من خواب بودم تو با اون دستای کوچولوت  می کشیدی رو صورتم و برای اولین بار می گفتی د د بلند شدم بغلت کردم و محکم بوست کردم الهی من قربون دخمل نازم برم که منو از خواب بیدار میکنه ...
29 خرداد 1390

بدون عنوان

عروسک خوشکل من قرمز پوشیده تو رخت خواب مخمل آبی خوابیده مامان یه روز رفته بازار اونو خریده عروسک من چشاتو وا کن وقتی که شب شد اونوقت لالا کن ...
29 خرداد 1390

بدون عنوان

سلام دخمل کوچولو مامانی خوبی؟ امشب خیلی بی تابی کردی لثه هات خیلی درد داشت ساعت 12 بود بردمت بیرون شاید بهتر بشی  اون موقعه اروم شدی من اشک می ریختم و  واست دعا می کردم  تو هم با اون چشای نازت به من نگاه می کردی و می گفتی ا وم د   آخه امشب شب لیله الرقائبه یعنی شب آرزوهها. از خدا خواستم من و بابایی رو هیچ وقت از تو نگیره در کنارت باشیم و هیچ وقت تنهات نزاریم. دعا کردم همیشه سالم و شاد باشی خوشبخت و عاقبت بخیر .انشاءالله مامانی به تموم آرزوه های خوبت برسی هلیا جووووووووووووون خیلللللللللللللللللیییییی دووووووووسسسسسسسسسسسسسسسست دارررررررررررررررررم ...
21 خرداد 1390

بدون عنوان

سلام دختر گلم امروز با بابایی رفتیم پارک ناژون توت خوردی خیلی دوست داشتی بعد رفتیم باغ البالو بابایی تند و تند می چید و می خورد تو بغلش بودی نگاه می کردی دهنت اب افتاده بود.به بابایی گفتم چرا به هلیا نمیدی گفت اگه براش خوبه؟بعد بهت داد خیلی دوست داشتی حتی بیشتر از بابایی. موقعه ای که البالو بهت می داد دستاشو محکم نگه میداشتی وتند وتند می خوردی بعد یه کم دلت درد گرفت و خوب شدی     ...
21 خرداد 1390

بدون عنوان

  صدای بودنت تا صدایبودنت به گوشم رسید زود خودمو به دکتر رسوندم گفت باید آمپول هپارین رو شروع کنم هر شب تا نه ماه. هر روز استرس داشتم که نکنه از دستت بدم آمپول رو شروع کردم یکی پس از دیگری دستم کبود شده بود پوست دستم سفت شده بود باید خیلی فشار میدادم تا سوزن فرو بره اشکم در میومد  اون موقعه به تو فکر میکردم اروم میشدم با خودم می گفتم ارزششو داره.روزها میگذشت و من وتو خوب خوب بودیم تا اینکه           ...
8 بهمن 1389
1